انگار دوباره اومده سراغم !

واقعا این تنهایی داره منو اذیت میکنه ...

من ادم ضعیفی هستم

از وابستگی به کسی میترسم و از درد تنهایی هم دارم میمیرم حقیقتا ...

قبلا خانوادم خیلی کنارم بودن

الان چی؟؟

دائم تو یک طبقه جدا زندگی میکنم و گاهی برای شام یا ناهار پیش خانواده ام 

حتی حس میکنم توجه مامان هم کاملا بهم یک هزارم شده ...

با بابا بحثم شده و مکالمه های طولانیمون ک از هر دری بود بود به مکالمه های تک کلمه تبدیل شده ...

مامان هم تازگیا معمولا  هر هفته یا هر دوفته یکبار  دو سه روزی نیست و تهرانه ...

داداشم نیست و حوصله پیامک هم ندارم ...

دوست پیدا میکنم و از ترس وابستگی بلاک که نه ولی نهایت دوری رو میکنم ...

من دارم زجر میکشم و حس بد دارم 

عادت ندارم به این شرایط ! حس میکنم دارم ذره ذره میمیرم ...

شاید اخرین گریه ای که برای خودم و تنهاییم بوده اصلا یادم نیست ...

و من دوباره برگشتم به اون شرایط و دارم گریه میکنم و اما چون درد وابستگی کشیدم اما شاید چون بزرگتر شدم برام سخت تره ... برام سخته بتونم دوباره خودمو از این منجلاب بکشم بیرون ...

اسمش چیه افسردگی؟؟؟نمیدونم ولی دوباره برگشته منتها فرقش اینه که اون زمان دورم پر بود از دوستای رنگا رنگ و من بهشون وابسته بودم و اونا کمکم کردن و یا لاقل بهتره بگم کسی رو داشتم باهاش حرف بزنم 

اما الان ! حقیقتا هیچکس نیست ... با اینکه گریه میکنم اما بغض داره خفم میکنه 

همش با خودم میگم میتونم دوباره خودم از پسش بربیام؟؟؟

حالم خیلی بده ... دلم میخواد برم بیرون یا کلا برم؟

من اصلا حالم خوب نیست و نمیتونم خودم جم و جور کنم ...

نمیدونم ایا بعدا هستم که برگردم و اگر اینا رو دیدم بگم ایول تونستی؟؟؟

خدا هم انگار مارو گذاشته تو بلک لیستش !

شاید خودمو با درس زیاد مشغول کنم بشه ... 

باز خداروشکر اینجا هست ... دلم به خاطر اینهمه بدبختی خودم میسوزه ! کارم به کجا کشیده؟

با درس مشغول میشم و میام و اینجا مینویسم که تونستم ...

من لازم دارم ک برم که دور بشم ..

داداش یه مدت گیر داده بود ک زبانمو تقویت کنم و برم سراغ ازمون ایتالیا!

چند روز پیش با یک نفر اشنا شدم بچه ی خوبی بود میخواد ب زودی بره ایتالیا ...

به شوخی میگفت بیا بریم ... منم مسخره بازی دراوردم 

اما اگر صادق باشم دلم میخواست:)

دختره ی خر...

دوسش داشتم بچه ی خوبی بود و روحیاتش برای رفاقت با من خوب بود اما من باز ترسیدم و ادامه ندادم و من حتی میترسم از این ترس ...

من حتی میترسم که چند وقت دیگه به همین منوال پیش برم تو یک گوشه از اتاق تیمارستان وقتی پاهام جمعه تو دستام دارم زندگی میکنم !وحشتناکه اما ن ب اندازه ی حال الانم ...

حداقل اونجوری تکلیفم با خودم مشخصه 

 

۲۲ دی ۰۱ ، ۱۶:۲۲ ۰ نظر
xrf ...

تنهام ..

خسته ام و خیلی زیاد و در عین حال باید وانمود کنم که حالم خیلی خوبه خیلی پر انرزی و اوکی ام و خب این سخت ترش میکنه ...

عادت کردم همیشه خودم حال خودمو خوب کنم و دوباره بلند بشم ...

اما حس میکنم کارم دیگه از این حرفا گذشته ...

دلم میخواد یکی باشه 

من دیگه نمیتونم

 دلم برای تنهایی های خودم میسوزه درحالی ک همه فکر میکنن خیلی دورم شلوغه و...

من تنهام

خسته ام

من اینجوری بودنو دوست ندارم و عادت ندارم بهش داره ذره ذره منو اب میکنه ..

اینکه ادم واقعا تنها باشه و عادت کنه به روال زندگیش خیلی فرق داره با اینکه دورت شلوغ باشه و تنها باشی

این دومی از غم خودت برای خودت میمیری ...

و من حس میکنم دیگه ادامه دادن برام سخت شده

کاش ما ادم ها هم دکمه ی خاموش داشتیم !

حس نفرت از خودم تمام منو دربر گرفته ...

کاش تواناییشو داشتم تا برم ...

بزارم برم! برای همیشه ..

 

 

♫♫ خستگیهامو بگیرین ، غم چشمامو بگیرین
دردو از تنم بگیرین ، بذارین برم از اینجا

بذارین برم از اینجا ...
جنگ من با تن تمومه ، بردن و باختن تمومه
بذارین برم از اینجا ، بودن و رفتن تمومه
نمیخوام و نمیتونم ، به لبم رسیده جونم
نزارین اینجا بمونم ، بذارین برم از اینجا
بذارین برم از اینجا ...
خستگی هامو بگیرین ، غم چشمامو بگیرین
دردو از تنم بگیرین ، بذارین برم از اینجا
بذارین برم از اینجا ...
جنگ من با تن تمومه ، بردن و باختن تمومه
بذارین برم از اینجا ، بودن و رفتن تمومه
نمیخوام و نمیتونم ، به لبم رسیده جونم
نزارین اینجا بمونم ، بذارین برم از اینجا
بذارین برم!!!

 

۱۴ دی ۰۱ ، ۰۰:۳۶ ۰ نظر
xrf ...

اون منو بلده!

همش یکی میاد تو ذهنم که نمیدونم کیه

میاد به خوابم و من نمیشناسمش ...

دلم برای اغوشی تنگ شده که یادم نمیاد که توش غرق بودم که حالا اینجور دلتنگم

بوی عطری برام اشناست ...

جدیدا میبینمش ولی نمیشناسمش 

دارم اذیت میشم ... انگار که یک غریبه ی اشناست

من میترسم

تو خواب داشتم عکسشو از حفظ نقاشی میکردم و من حتی اونو نمیشناسم 

اما انگار میشناسم و یادم رفته ...

انگار نمیشناسمش و دلتنگشم ...

یک مدل تیپ ها برام اشنا هستن ...

یکسری خیابونا تو تهران رو برای اولین بار میدیدم ولی انگار خاطراتی اونجا بوده 

من حتی خواب اون رو تو اون خیابانو دیدم

وحشتناکه

من میترسم ...

صدای خنده هاش تو گوشمه ... هم اذیتم میکنه و هم انگار نه !...

وقتی تو ماشین داشتم رد میشدم انگار پشت پنجره دیدمش!

سرم درد میکنه ...

انگار هوامو داره و ... نمیدونم انگار هست و نیست ...

گاهی میترسم دچار توهم شده باشم و باز میترسم

من برای فرار از هرچیزی میرم میخوابم ولی اون حتی تو خوابامم هست ...

منو بلده و این از همه وحشتناک تره !

 

۰۵ دی ۰۱ ، ۰۱:۱۵ ۰ نظر
xrf ...

یک روز من هم بر ان ترس ها غلبه میکنم ...

امروز رفتم تا اهنگ های قدیمی که اونجا بود رو گوش کنم ... دلم اهنگ های قدیمی ام ک هیچوقت دیگه هیچ اهنگی جاشونو نگرفت رو میخواست

اوایل فرار میکردم ازشون ... الان که حرفارو خوندم خندیدم حرفای خودم ...حرفای اونا ...اونا با دوستاشون و ...

جالب بود برام که دیگه خنده دار شدن

اما یهو رسید به یه جاهایی به یه اهنگ هایی یهو یکی از درونم داد زد بسه نرو ... بسهههه... اگر ادامه بدی دیوونه میشی و خیلی یهویی صفحه رو بستم ... خیره شدم ب میز و چند لحظه چشمامو بستم  و فراموش کردم ...

تمرکز کردم و درس رو شروع کردم

فهمیدم که من هنوزم میترسم ... هنوزم فرار میکنم ... هنوز نتونستم فراموششون کنم و چقدر دلم براشون تنگ شده !

 

اما قطعا اونا منو یادشون نیست ... 

این قضیه انگار چیزیه که هک شده تو زندگیم ... اینکه:

همیشه دوستشون داشته باشم و دوست داشته نشم !

دلتنگ بشم و کسی دلتنگم نشه!

به حرفاشون گوش بدم و کسی ب حرفام گوش نده

و ...

 

من همینم:)

میترسم از اینکه کم کم داره برام عادی میشه و عادت!

هنوز اون ته مه های دل و مغزم یه وحدتی هست به نام رفتن ... گاهی پررنگ میشه و لی وقتی دوباره خاموش میشه حتی از قبلش هم کمرنگ تر میشه و این بده !  والبته ترسناک ...

 

من ادم احمق و ترسویی ام ! هنوز ...

 

یه روز به همشون غلبه میکنم و بالاخره میرم ...

۰۲ آبان ۰۱ ، ۲۰:۴۵ ۰ نظر
xrf ...

من از خودم می ترسم

دیشب خواب پدربزرگم رو دیدم و یادمه پیامی رو بهم گفت که به بابام بگم و الان هرکار میکنم یادم نمیاد ... حتما الان به خودش میگه عجب سراغ خنگی رفتم ...

صبح که بیدار شدم 6 حاضر شدم و وچون نوبتمون بود خونه مادربزرگم بخوابیم صبح اونجا بودم داشتم صبحانه میخوردم که مادربزرگم بیدار شد و حس کردم بد نگام کرد ... من چقدر هنوز ازش بدم میاد و تنها حسم بهش ترحمه  و بس!

اگر میرم پیشش اول برای رضای خدا و دوم چون برای بزرگ شدن پدرم ممکنه زحمت کشیده باشه و من هیچ حس دیگه ای بهش ندارم و تمام احترامی که میزارم فقط بخاطر این دو دلیلیه که مامانم بهم یاد داده ...

 

صبح که رسیدم باشگاه خانما داشتن در رابطه با اتفاقات اخیر صحبت میکردن و با ورود من یهو سکوت مطلق شد اونم بحثی ک ب شدت داغ بود چرا؟! چون بخاطر پوششم فکر میکنن اطلاعاتی کوفتی چیزی هستم و این بشدت بهم حس بد داد و با خودم هنگام ورزش وقتی تو اینه به خودم نگاه کردم گفتم پس کی قراره بری؟!! برو ... امسال برو و تمومش کن !

 

دیروز به داداشم پیام دادم که خسته شدم منم میخوام بیام تهران بیام پیش شما و کلی بهم انرزی داد شاید فعلا تنها امیدم اینه ... 

 

چهارشنبه میخوان برن تهران پیش مادربزرگم ولی من نمیتونم درس و مشخ هامو ول کنم ! و از طرفی اگر نرم نمیزارن خونه تنها بمونم به لطف همسایه ی اشغالمون ک گاهی انقد میزنه ک هیچی حالیش نیست احمق ...

و از طرفی اگر برم عقب میمونم و این از برنامم خارجه!

دلمم برای داداشم تنگ شده ...

 

کلافم ولی با انرزی خوب شروع میکنم ...

 

عروسی پسرعمم نزدیکه و خانواده اصرار دارن ب شیک بودن زیاد و خب این وقت میخواد ... 

 

دلم بغل خدارو میخواد !

 

گاهی وقتا میترسم از این حجم زیاد تنهاییم ! و من خیلی از ادما میترسم ... گاهی وقتا میگم اگر بگذره میتونم ادامه بدم؟ من خیلی ترسو ام و ترس اولم از خودمه !

 

 

توکی میشناسی منو روانی ام ... توبیا منو ببر عاشق تبانی ام

از دست دادم تورو دیوونه شدم ! دیگه عصبانی ام ...

یهو چیشد دلت زده شد اونی که میمرد واست بده شد ...

این خونه بی تو ماتم زده شد! چیشد؟

۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۰:۲۶ ۰ نظر
xrf ...