تو شلخته ترین حالت ممکن خودم هستم و دوست دارم زودتر اوضاع سروسامون بگیره

کلی کار نکرده دارم ...

و خسته از خاله زنک بازی های فامیل و تموم نشدن حرفاشون ...

گاهی فکر میکنم مگه ما ادما چندبار به دنیا میاییم که کلشو بخوایم صرف این مزخرفات بکنیم!

و من تو اتاق اشتباهی هستم و هرچه زودتر باید اتاق زندگیم تغییر بدم .. 

امسال تکلیف خودمو مشخص میکنم ... 

دلم میخواد زودتر از این شهر بریم و پدرم از خانواده ی مزخرفش دور بشه تا کمتر فکر و خیال کنه و اذیت بشه ...

اوایل برای خودش سخت بود اما الان خودشم دل کنده و راضی به رفتنه ...

خیلی دل نگران اینده ام بودم و اما امروز بالاخره تصمیم گرفتم که امسال باید راهمو مشخص کنم و کم کم شروع کنم کارای نکرده ام رو انجام بدم و جلوی هر کدوم تیک اوکی اش رو بزنم ... 

 

از وقتی که یکی از اشناهام با پول پدرش رفته و تو یکی از کشورای خارجی و رشته ای که من میخوام رو داره میخونه  مادرم خیلی حساس شده و سرکوفت میزنه و بیشتر دوست داره اون رشته رو قبول بشم و بارها اومدم برگردم و بگم خب اگر به پول بود منم میتونستم  اما من سنگ نیستم و اون نمیدونه ک من متوجه میشم امسال حساس تر از هر سال دیگست و اذیتم میکنه

 

جدیدا حس میکنم که دیگه قلبم سر شده و گنجایش زخم هارو نداره هر کی از راه میرسه یه لگدی میزنه خلاصه :)) 

 

خلاصه که اوضاع برام صدهابرابر سخت شده و نمیدونم چرا نمیتونم اوضاع رو بهتر کنم ...