امشب که تا همین الان که بیدار بودم دچار شک و تردید وحشتناکی شدم

به خودم، به راهی که تا الان اومدم و به عشق و هدفم و به همه چیز شک کردم !

هی با خودم گفتم نکنه اشتباه اومدم؟؟! نکنه اصلش اون یکی بود؟!

مثل کسی بودم که سالیان سال بتی رو با عشق پرستیده و حالا بعد این همه مدت دچار شک و تردید به اون بت و عشق اش شده ...

حتی گریه کردم ...

دوباره فکر کردم و با خودم حرف زدم و دوباره ترسیدم از آینده ...

فکرایی که امشب به سرم هجوم اورده بودن خیلی وحشتناک بودند خیلی ...

شاید نوشتن و خوندنش خیلی راحت باشه اما من دستام و کل وجودم لرز گرفت و ترسیدم ...

گفتم نکنه دیر شده؟! نکنه باعث بشه در آینده از زندگی که میخوام عقب بیفتم!

و به آینده فکر کردم و فکر کردم که واقعا من به کدوم یکی جایگاه تعلق دارم؟!! دو راهی که سالهاست با من بوده اما من راهی که دارم میرم رو انتخاب کردم همیشه ...

و همه جوره فکرش رو کردم که اگر خواستم تغییر مسیر بدم تو زندگیم از چه کسایی راهنمایی بخوام و حتی چطور خانوادم رو راضی کنم! ...

و اینکه من تا این حد پیش رفتم یکم زیاد وحشتناک بود 

 

وباز هم حمله و حمله تا آخر به خودم و تفکراتم ایست دادم ...

گفتم دختر کجای کاری؟ تو خیلی وقته راهت رو انتخاب کردی! هر جور فکر کردم و خودمو در آینده تصور کردم هیچکدوم به اندازه ی همین راهی که هستم دلچسب تر نبود!

و اینکه ادم گاهی دچار شک و تردید بشه عادیه نه؟!

و من با لبخندی از ته دل و عاشقانه دوباره شروع کردم به پرستیدن بت ام ...

و تصمیم گرفتم راه زندگی ام رو پر قدرت تر ادامه بدم و به اون بالایی یه نگاه کردم و گفتم میدونم که هوامو داری .. دستمو بگیر ولم نکن ... بزار بشه اون چیزی که قطعا خودت سر راهم گذاشتی و هیچ اتفاقی تو این دنیا بی حکمت نیست قطعا ... فقط از درک و فهم ما تو اون لحظه خارجه ...

 

 

پ ن: چند خط آخر شبیه کتاب دینی شد ببخشید بلد نیستم قشنگ تر بنویسم ..