امروز رفتم تا اهنگ های قدیمی که اونجا بود رو گوش کنم ... دلم اهنگ های قدیمی ام ک هیچوقت دیگه هیچ اهنگی جاشونو نگرفت رو میخواست

اوایل فرار میکردم ازشون ... الان که حرفارو خوندم خندیدم حرفای خودم ...حرفای اونا ...اونا با دوستاشون و ...

جالب بود برام که دیگه خنده دار شدن

اما یهو رسید به یه جاهایی به یه اهنگ هایی یهو یکی از درونم داد زد بسه نرو ... بسهههه... اگر ادامه بدی دیوونه میشی و خیلی یهویی صفحه رو بستم ... خیره شدم ب میز و چند لحظه چشمامو بستم  و فراموش کردم ...

تمرکز کردم و درس رو شروع کردم

فهمیدم که من هنوزم میترسم ... هنوزم فرار میکنم ... هنوز نتونستم فراموششون کنم و چقدر دلم براشون تنگ شده !

 

اما قطعا اونا منو یادشون نیست ... 

این قضیه انگار چیزیه که هک شده تو زندگیم ... اینکه:

همیشه دوستشون داشته باشم و دوست داشته نشم !

دلتنگ بشم و کسی دلتنگم نشه!

به حرفاشون گوش بدم و کسی ب حرفام گوش نده

و ...

 

من همینم:)

میترسم از اینکه کم کم داره برام عادی میشه و عادت!

هنوز اون ته مه های دل و مغزم یه وحدتی هست به نام رفتن ... گاهی پررنگ میشه و لی وقتی دوباره خاموش میشه حتی از قبلش هم کمرنگ تر میشه و این بده !  والبته ترسناک ...

 

من ادم احمق و ترسویی ام ! هنوز ...

 

یه روز به همشون غلبه میکنم و بالاخره میرم ...