ساعت ۴ صبح

برادرم که یکم این ماه اعزام شد و رفت برای سربازی ...

از دوهفته قبلش وحشتناک سرمون شلوغ بود و کار کردیم و اون رفت و این شلوغی برام ادامه داشت تا دو روز پیش 

جمعه هفتم مرداد رفتیم دیدنش دلم کباب شد انقدر که سوخته بود بچم ...

اما دلم یکم سفت شد 

و بعدش انقدررر دلتنگ بودم که از حرصم هی بهش فحش میدادم و هرکار میکردم و هر ساعت میگذشت با خودم میگفتم یعنی الان داره چکار میکنه .. گرسته اش نباشه ... نکنه حالش بد شده باشه ... نکنه بهش زیادی سخت بگیرن اذیت بشه ....

و امروز ساعت ده و چهل و پنج دقیقه شب رسید  و ما فکر میکردیم قطار ساعت یازده برسه  و یک ربع قبل رفتیم راه اهن ک تو راه یهو دیدم یک ادم کچل یک ساک خیلی بزرگ رو دوششه و داره میره با هول گفتم بابا دور بزن رسیده و وقتی بهش رسیدیم فقط سریع پیاده شدم و دویدم و بغلش کردم و بوسیدمش .اشک ریختم و بوییدمش  و تازه فهمیدم چقدر بیشتر از این حرف ها دلتنگ بودم و تا ساعت یک  خانوادگی شام خوردیم و چای خوردیم گپ زدیم و نشستیم و از اتفاقات روز مره اش برامون گفت ...

و بعدش دیگه اومدیم طبقه بالا و تا همین الان باهم حرف زدیم و دلم اومد سرجاش 

ما دوتا به این معروفیم که با اینکه اختلاف سنی داریم ولی همه بهمون میگن شبیه دوقلو ها هستید انقدر که همه کارامون باهمه و همیشه باهمیم ...

خلاصه که چسبید 

نا گفته نماند مرتیکه کرونا گرفته است و من هم گرفتم :)

گلو دردی که دارم الان خودش گواه ثبت شدن کرونایم هست و البته کمی سردرد 

اونوقت منی ک بشدددت حساس هستم و رعایت میکنم اینگونه شکار شدم 

زیباست:))

کرونایی ک گرفتم میارزه ب اینکه دیدمش ... خوشحالم 

تمام خستگی هامو شست و برد 

براش از روز اول را ک رفت تا به امروز را گفتم و غیبت کردیم و اتفاقات مهم را برایش گفتم و عکس های روزی که برایش اش پشت پا پختیم را نشانش دادم و  اخ ک دلم سبک شد :)

بچه بیهوش شد تا به وسط این متن رسیدم خوابش برد :/

میخواستم پیش او بخوابم نگذاشت و گفت کرونا میگیرم و ادعا دارد که من تلقین میکنم ک من هم گرفتم :|

حالا بیا و ثابت کن 😒

امروز را دوست داشتم

احتمالا روز تولدمم کنار هم باشیم ^_^

سیزدهم مرداد الی بامداد چهاردهم مرداد هزارو چهارصدیک