۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

حس میکنم چیزی تا تمام شدنم نمانده ...

حس میکنم تکه تکه شده و حالا در حال تمام شدنم و زندگی هر بخشش تکه ای از مرا کنده و تقریبا چیزی از منه تکه تکه شده باقی نمانده ...

دارم تمام شدنم را با چشمان خود تماشا میکنم و در ذهنم میگذرد که آیا اینبار هم میتوانم بیاستم؟!میتوانم دوباره بلند شوم؟ یا این ته ته تهش است؟

 

نکند تمام زندگی ام سرابی بیش نبوده؟ دوباره سوزش معده بعد از دوسال به سراغم آمده و من چیزی به خانواده نگفتم ... 

من توانستم یاد بگیرم در هر شرایطی خود را کنترل کنم و اتفاقات را مهار کنم و با تمام اوضاع بد بخندم و حال خانواده ام را خوب کنم و خداراشاکرم که موفق بودم تا امروز ...

این روز ها اما حس میکنم انگار من در حال تمام شدنم و حواسم نیست !

دلتنگ پدربزرگم هستم و حتی امروز بر سر قبرش ذره ای اشک نریختم و فقط تماشا کردم ... گریه های پدرم را . نگاه های اویی که با اینکه نامزد دارد و هنوز ...

مادر خسته ام را ... فیلم بازی کردن عمه هایم را و نگاه شیطانی زنعمویم را و دو رویی افراد دور و برم را  ... و پدری که با صدا برای دخترک جوانش میگریست ...

و در آخر آسمان و خدا را ... نگاهش کردم ...آری یادم است حتی در ذهنم با او هم حرفی نزدم و فقط نگاه کردم و فاتحه برای فراموش شدگان فامیل که فرزندانشان این روزها به اجبار با ما به مزار آمده اما بر سر خاک عزیزانشان نرفته اند ...

با نگاه و سکوت امروزم حس تمام شدن بدی دارم ... حس بریدن و رها شدن ...

نمیدانم کجای این زندگی ایستاده ام و نقطه ی پایانش کجاست !

اما میدانم که من در حال تمام شدنم ...

خدایا خسته ام ... اما شکرت که هوایم را داری...

میدانم میتوانست این روزا بدتر باشد و نیست و میدانم که چقدر به من لطف داری و از ته دل میگویم شکرت ...

این گله گی هایم را به پای جوانی و خامی ام بگذار ... بیشتر از نا امیدی هایم شکر گزارت هستم چون تمام لطف هایت را لمس کرده ام 

من سعی میکنم دوباره بلند شوم خدایا ...فقط این روزها دلم میخواهد غریبه ای آشنا از راه برسد مرا در آغوش بگیرد و من آرام شوم و اشک بریزم و اشک و اشک ... شاید کمی آرام شوم 

این روزها همه مشکل دارند حتی نمیتوانم بروم و با کسی دردودل کنم ...چون میدانم همه درد دارند و از آن بدتر این روزها دیگر نمیتوانم به کسی اعتماد کنم ... هرگز !

پس لطفا آغوش بی منتت را برایم باز کن که این بنده ات بس خسته است و آرامش و گرمای آغوشت را سخت میخواهد ...

 

+خدایا شکرت :)

 

+این روز ها برای اولین بار توعمرم ضعف پیدا کردم و تو دو ماه دومین باره که او میکرون گرفتم ! و دو بار بخاطر ضعف شدید رفتم زیر سرم ...

 

+خلاصه که خوب نیستم:)

 

 

۲۶ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۳۲ ۰ نظر
xrf ...

پدر بزرگ

پدر بزرگ نازنینم امروز یا بهتره بگم دیروز ساعت ۶غروب مارو برای همیشه ترک کرد 🖤

تنها پدربزرگ تمام نوه هاش بود ...

۱۷ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۰۷ ۰ نظر
xrf ...