همش یکی میاد تو ذهنم که نمیدونم کیه

میاد به خوابم و من نمیشناسمش ...

دلم برای اغوشی تنگ شده که یادم نمیاد که توش غرق بودم که حالا اینجور دلتنگم

بوی عطری برام اشناست ...

جدیدا میبینمش ولی نمیشناسمش 

دارم اذیت میشم ... انگار که یک غریبه ی اشناست

من میترسم

تو خواب داشتم عکسشو از حفظ نقاشی میکردم و من حتی اونو نمیشناسم 

اما انگار میشناسم و یادم رفته ...

انگار نمیشناسمش و دلتنگشم ...

یک مدل تیپ ها برام اشنا هستن ...

یکسری خیابونا تو تهران رو برای اولین بار میدیدم ولی انگار خاطراتی اونجا بوده 

من حتی خواب اون رو تو اون خیابانو دیدم

وحشتناکه

من میترسم ...

صدای خنده هاش تو گوشمه ... هم اذیتم میکنه و هم انگار نه !...

وقتی تو ماشین داشتم رد میشدم انگار پشت پنجره دیدمش!

سرم درد میکنه ...

انگار هوامو داره و ... نمیدونم انگار هست و نیست ...

گاهی میترسم دچار توهم شده باشم و باز میترسم

من برای فرار از هرچیزی میرم میخوابم ولی اون حتی تو خوابامم هست ...

منو بلده و این از همه وحشتناک تره !