امشب کار دستی دختر داییم رو کامل درست کردم 

با اینکه مادرش بد کرده اما وقتی بچه به پدرش که راه دوری بود  شبی زنگ زد و گریه کرد که کاغذ رنگی هام نیست همراهش بغض کردم ... دلم براش سوخت برای بچه ای که داره میسوزه واقعا این وسط ... بغلش کردم، آرومش کردم و بهش امیدواری دادم ... با مادربزرگ رفتیم براش کاغذ رنگی و مقوا رنگی جور کردیم و بچه ذوق کرد و امیدوار شد ... خودم براش طرح پیدا کردم چون توقع اش از من زیادی زیاد بود چیزایی پیشنهاد میداد که واقعا سختم بود که درستشون کنم و البته دیر وقت بود و قطعا ده تا دوازده شب نمیرسیدیم اونا رو تموم کنیم ... 

مادر بچه کادر درمانه ... بهش یه عکس نشون دادم که کیف پزشک بود و خیلی با نمک بود بهش گفتم به معلمش بگه که این کار دستی به خاطر کادر درمانه که تو این دوره زحمت زیادی میکشن و در آخر تقدیم کن به مادرت و بچه خیلی خوشحال شد ... بماند که کل اش رو خودم درست کردم و بچه فقط وسیله جابجا میکرد:|

درست شد خسته شدم ولی خوشگل شد و از همه قشنگ تر برام وقتی بود ک بچه زنگ زد به باباش که دایی بنده است و گفت که مشکل حل شده و پدرش خوشحال شد و منم وقتی خسته بودم یه لبخند کوتاه اما از ته دل زدم ...

 

تمام سعی ام رو کردم... چون با چشمای خودم دیدم که وقتی پدری اشک بچه اش به خصوص دخترش رو ببینه چه حالی میشه به خصوص دایی ک این دردونه دنیاشه و امید زندگیش و خود دایی برای ما دور دونه است ...

 

الانم دوست دارم یک پیامک بهش بدم و بگم که خیالش راحت باشه اما نمیدونم که بفرستم یا نه !

 

و امیدوارم اوضاعشون زودتر اوکی بشه ...

حقیقتا دلم براشون میسوزه برای هر سه تاشون ...

امشب لبخند بچه و دایی بهم چسبید  خودمم بعد مدتها یک کاردستی درست کردم ^_^ 

خدایا شکرت ...