دلم نمیخواهد بخوابم
اما اجبار است چونکه فردا توانایی فهمیدن را لازم دارم
کرونا بشدت بدنم را ضعیف کرده ...
و من کل امشب را در آینده سیر کردم و درنهایت از خود پرسیدم که ایا خوشی خواهد امد؟!آیا روزهای بهتر در انتظار اند؟!
کاش بشود پیدا کنیم ، پیدا کنیم این قانون های نانوشته ی این دنیا را و همه یک دل سیر خیال آسوده را اختیار کنیم ...
کاش دوستی داشتم که واقعا دوست بود برایم و فقط ادا و ادعا نبود:)
فردا شب تولد عزیزی به نام ام اس است و من منتظر تا تولدش را تبریک بگویم دوست مجازی که خیلی لطف در حقم کرده و من بشدت از او خجالت میکشم! با او یک رودربایسی (رودرواسی) خاصی دارم و شاید تنها کسی است که انقدر برایش ارزش قائلم اما حقیقتا نمیدانم چرا :)
میخواهم با تبریک تولدش در راس ساعت دوازده شده حتی کمی از محبت هایش را جبران کنم :)
چقدر روزها به سرعت برق و باد میگذرند و من انگار در فضای مه آلود کار های نکرده ام جا مانده ام ...لعنتی سرعتش زیاد است گویی قرار نیست به او برسم!
باید تکانی به خودم بدهم و این روزهای آخر را برای خودم مفید درست کنم ...
تمام تلاشم را میکنم تا اویی که روزهارا میسازد من باشم نه اینکه روزگار بسازد و من فقط پیش بروم ...
گویا زیاد بیدار ماندنم باعث هذیان گفتنم شده !
پن: در این موقعیت نام بهتری به ذهنم نرسید:))