دیشب خواب پدربزرگم رو دیدم و یادمه پیامی رو بهم گفت که به بابام بگم و الان هرکار میکنم یادم نمیاد ... حتما الان به خودش میگه عجب سراغ خنگی رفتم ...
صبح که بیدار شدم 6 حاضر شدم و وچون نوبتمون بود خونه مادربزرگم بخوابیم صبح اونجا بودم داشتم صبحانه میخوردم که مادربزرگم بیدار شد و حس کردم بد نگام کرد ... من چقدر هنوز ازش بدم میاد و تنها حسم بهش ترحمه و بس!
اگر میرم پیشش اول برای رضای خدا و دوم چون برای بزرگ شدن پدرم ممکنه زحمت کشیده باشه و من هیچ حس دیگه ای بهش ندارم و تمام احترامی که میزارم فقط بخاطر این دو دلیلیه که مامانم بهم یاد داده ...
صبح که رسیدم باشگاه خانما داشتن در رابطه با اتفاقات اخیر صحبت میکردن و با ورود من یهو سکوت مطلق شد اونم بحثی ک ب شدت داغ بود چرا؟! چون بخاطر پوششم فکر میکنن اطلاعاتی کوفتی چیزی هستم و این بشدت بهم حس بد داد و با خودم هنگام ورزش وقتی تو اینه به خودم نگاه کردم گفتم پس کی قراره بری؟!! برو ... امسال برو و تمومش کن !
دیروز به داداشم پیام دادم که خسته شدم منم میخوام بیام تهران بیام پیش شما و کلی بهم انرزی داد شاید فعلا تنها امیدم اینه ...
چهارشنبه میخوان برن تهران پیش مادربزرگم ولی من نمیتونم درس و مشخ هامو ول کنم ! و از طرفی اگر نرم نمیزارن خونه تنها بمونم به لطف همسایه ی اشغالمون ک گاهی انقد میزنه ک هیچی حالیش نیست احمق ...
و از طرفی اگر برم عقب میمونم و این از برنامم خارجه!
دلمم برای داداشم تنگ شده ...
کلافم ولی با انرزی خوب شروع میکنم ...
عروسی پسرعمم نزدیکه و خانواده اصرار دارن ب شیک بودن زیاد و خب این وقت میخواد ...
دلم بغل خدارو میخواد !
گاهی وقتا میترسم از این حجم زیاد تنهاییم ! و من خیلی از ادما میترسم ... گاهی وقتا میگم اگر بگذره میتونم ادامه بدم؟ من خیلی ترسو ام و ترس اولم از خودمه !
توکی میشناسی منو روانی ام ... توبیا منو ببر عاشق تبانی ام
از دست دادم تورو دیوونه شدم ! دیگه عصبانی ام ...
یهو چیشد دلت زده شد اونی که میمرد واست بده شد ...
این خونه بی تو ماتم زده شد! چیشد؟