چشمانم را بر یکایک دردها و غصه های این روزها میبندم
و همه آنهارا فراموش میکنم و نمیدانم برای بار چندم با خود میگویم همه چیز درست میشود ...
چشمانم را میبندم و دست هایم را روی زانوهایم میگذارم برای دوباره بلند شدنم
و خوشحال از این تسلیم نشدن
چشمانم را میبندم چون به معجزه ی او ایمان دارم
چون وقتی که چشمان بسته بود و برای چال کردن این روزها با خود کلنجار میرفتم صدای اوی مهربان گوشم را نوازش میداد ...
صدایی که میگوید به او توکل کنم و ادامه دهم تا معجزه کند ...
او خودش به من گفته است :)
همه چیز درست میشود ...