من هنوز در آبان هزاروچهارصد مانده ام

و مادربزرگم در آخر کار خودش را کرد 

احتمالا تا چند روز اینده یعنی دوم الی سوم تیرماه به تهران میرود ... برای ادامه ی زندگی اش! در شهر خودش ... شهری که هر بار میرویم حس میکردم  ک گوییدوباره متولد میشود !

با رفتنش ما در این شهر تنها و غریب میشویم نه اصلاح میکنم غریب تر میشویم !

دو حالت دارد یا با این کوچ اش اوضاع زندگیمان  افسرده تر میشود و یا شاید بیشتر روزها من هم در خانه اش باشم و با خواهر زاده ها و بردرزاده های ب شدت خوش گذرانش کیف دنیا را بکنم و شاید کمی شاد تر شوم ...

 

اوضاع درسی گند و نبود هیچ آینده ای و ان وسط بیمار شدن مادر و دوماه درگیری و بعد بیماری پدر و ۷ عملی که کرد و تا همین یک ماه پیش در گیری آن و در آن وسط عیدی که عزا شد و پدر بزرگ عزیزی که دیدار بعدیمان را به قیامت گذاشت و برای همیشه با ما خداحافظی کرد ...

و بعد قضیه ی وحشتناک دایی و حالا کوچ مادر بزرگ !

همینکه از آبان هزارو چهارصد تا به اکنون دیوانه نشده ام خودش یک لطف  الهی است احتمالا ...

 

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان از ابان به قدری اتفاقات وحشتناک پشت سر هم بر سرم امده من  طوری در شوک فرو رفته ام که هنوز در آبان مانده ام ... سر درد های وحشتناکی دارم ... هر شب که میخواهم بخوابم میترسم ... برای شروع فردا صبح ام میترسم ...

و من یکسال دیگر را به طرز باور نکردنی و وحشتناکی از دست دادم ...

و من هنوز هیچ ام ...

و آیا زنده ام؟!

 

 

۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۰۲ ۰ نظر
xrf ...

حس میکنم چیزی تا تمام شدنم نمانده ...

حس میکنم تکه تکه شده و حالا در حال تمام شدنم و زندگی هر بخشش تکه ای از مرا کنده و تقریبا چیزی از منه تکه تکه شده باقی نمانده ...

دارم تمام شدنم را با چشمان خود تماشا میکنم و در ذهنم میگذرد که آیا اینبار هم میتوانم بیاستم؟!میتوانم دوباره بلند شوم؟ یا این ته ته تهش است؟

 

نکند تمام زندگی ام سرابی بیش نبوده؟ دوباره سوزش معده بعد از دوسال به سراغم آمده و من چیزی به خانواده نگفتم ... 

من توانستم یاد بگیرم در هر شرایطی خود را کنترل کنم و اتفاقات را مهار کنم و با تمام اوضاع بد بخندم و حال خانواده ام را خوب کنم و خداراشاکرم که موفق بودم تا امروز ...

این روز ها اما حس میکنم انگار من در حال تمام شدنم و حواسم نیست !

دلتنگ پدربزرگم هستم و حتی امروز بر سر قبرش ذره ای اشک نریختم و فقط تماشا کردم ... گریه های پدرم را . نگاه های اویی که با اینکه نامزد دارد و هنوز ...

مادر خسته ام را ... فیلم بازی کردن عمه هایم را و نگاه شیطانی زنعمویم را و دو رویی افراد دور و برم را  ... و پدری که با صدا برای دخترک جوانش میگریست ...

و در آخر آسمان و خدا را ... نگاهش کردم ...آری یادم است حتی در ذهنم با او هم حرفی نزدم و فقط نگاه کردم و فاتحه برای فراموش شدگان فامیل که فرزندانشان این روزها به اجبار با ما به مزار آمده اما بر سر خاک عزیزانشان نرفته اند ...

با نگاه و سکوت امروزم حس تمام شدن بدی دارم ... حس بریدن و رها شدن ...

نمیدانم کجای این زندگی ایستاده ام و نقطه ی پایانش کجاست !

اما میدانم که من در حال تمام شدنم ...

خدایا خسته ام ... اما شکرت که هوایم را داری...

میدانم میتوانست این روزا بدتر باشد و نیست و میدانم که چقدر به من لطف داری و از ته دل میگویم شکرت ...

این گله گی هایم را به پای جوانی و خامی ام بگذار ... بیشتر از نا امیدی هایم شکر گزارت هستم چون تمام لطف هایت را لمس کرده ام 

من سعی میکنم دوباره بلند شوم خدایا ...فقط این روزها دلم میخواهد غریبه ای آشنا از راه برسد مرا در آغوش بگیرد و من آرام شوم و اشک بریزم و اشک و اشک ... شاید کمی آرام شوم 

این روزها همه مشکل دارند حتی نمیتوانم بروم و با کسی دردودل کنم ...چون میدانم همه درد دارند و از آن بدتر این روزها دیگر نمیتوانم به کسی اعتماد کنم ... هرگز !

پس لطفا آغوش بی منتت را برایم باز کن که این بنده ات بس خسته است و آرامش و گرمای آغوشت را سخت میخواهد ...

 

+خدایا شکرت :)

 

+این روز ها برای اولین بار توعمرم ضعف پیدا کردم و تو دو ماه دومین باره که او میکرون گرفتم ! و دو بار بخاطر ضعف شدید رفتم زیر سرم ...

 

+خلاصه که خوب نیستم:)

 

 

۲۶ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۳۲ ۰ نظر
xrf ...

پدر بزرگ

پدر بزرگ نازنینم امروز یا بهتره بگم دیروز ساعت ۶غروب مارو برای همیشه ترک کرد 🖤

تنها پدربزرگ تمام نوه هاش بود ...

۱۷ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۰۷ ۰ نظر
xrf ...

جریان انتظار من برای آمدن ست براشم از بلاد کفر 😅

خب خیالم راحت شد اینم از تولد ام اس خان:) تبریک گفته شد ...

حدودا یک ماه پیش یک ست براش برای خودم سفارش دادم حقیقتا اولین ست براشیه که دارم میخرم و خب خانواده ام از علاقه ی شدید من به این چیزا خبر دارند و شاید اونا تنها کسایی هستند که خبر دارند و بعدش شما😅 

خب جریان اینه که من ست براشی که سفارش دادم خیلی کامله و من به طرز وحشتناکی براشون ذوق زده ام 😍 اصا به امید هموناست که این چند وقت من زنده موندم ...

بله نازنین های من فروردین ماه بعد تعطیلات عید از بلاد کفر به دستم میرسن 🤩 

و من همچو عقب مانده های ندید بدید هررررشب بلا استثنا باید فیلم این قشنگا رو ببینم و بعد خوابم ببره😄 

ولی خدایی باعث شدن که امید به زندگی داشته باشم تو این اوضاع داغون زندگیم:)

اینجا مینویسم که بمونه من سال بعد قطعا کنسرت ایوان بند رو خواهم رفت 😐

 

من ادمی بودم که روابط اجتماعی خیلی عالی داشتم خدایی اما اینروزا حس میکنم یکم حتی بیرون رفتن از خونه برام سخت شده و این منو میترسونه:)

 

من برم فیلم انباکسینگ  براشامو ببینم که بعدش بخوابم و صبح زود باید بیدار بشم 😁

 

دارم فکر میکنم از فردا صبح اول یکبار این فیلم لعنتی رو ببینم و روزمو قشنگ شروع کنم 🤣 شت🤦‍♀️

۰۸ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۵۶ ۰ نظر
xrf ...

تولد ام اس :))

دلم نمیخواهد بخوابم 

اما اجبار است چونکه فردا  توانایی فهمیدن را لازم دارم 

کرونا بشدت بدنم را ضعیف کرده ...

و من کل امشب را در آینده سیر کردم و درنهایت  از خود پرسیدم که ایا خوشی خواهد امد؟!آیا روزهای بهتر در انتظار اند؟!

کاش بشود پیدا کنیم ، پیدا کنیم این قانون های نانوشته ی این دنیا را و همه یک دل سیر خیال آسوده را اختیار کنیم ...

کاش دوستی داشتم که واقعا دوست بود برایم و فقط ادا و ادعا نبود:)

فردا شب تولد عزیزی به نام ام اس است و من منتظر تا تولدش را تبریک بگویم دوست مجازی که خیلی لطف در حقم کرده و من بشدت از او خجالت میکشم! با او یک رودربایسی (رودرواسی) خاصی دارم و شاید تنها کسی است که انقدر برایش ارزش قائلم اما حقیقتا  نمیدانم چرا :)

میخواهم با تبریک تولدش در راس ساعت دوازده شده حتی کمی از محبت هایش را جبران کنم :) 

 

چقدر روزها به سرعت برق و باد میگذرند و من انگار در فضای مه آلود کار های نکرده ام جا مانده ام ...لعنتی سرعتش زیاد است گویی قرار نیست به او برسم!

 

باید تکانی به خودم بدهم و این روزهای آخر را برای خودم مفید درست کنم ...

تمام تلاشم را میکنم تا اویی که روزهارا میسازد من باشم نه اینکه  روزگار بسازد و من فقط پیش بروم ...

 

گویا زیاد بیدار ماندنم باعث هذیان گفتنم شده !

 

پن: در این موقعیت نام بهتری به ذهنم نرسید:))

 

۰۷ اسفند ۰۰ ، ۰۵:۵۱ ۰ نظر
xrf ...