تنهام ..

خسته ام و خیلی زیاد و در عین حال باید وانمود کنم که حالم خیلی خوبه خیلی پر انرزی و اوکی ام و خب این سخت ترش میکنه ...

عادت کردم همیشه خودم حال خودمو خوب کنم و دوباره بلند بشم ...

اما حس میکنم کارم دیگه از این حرفا گذشته ...

دلم میخواد یکی باشه 

من دیگه نمیتونم

 دلم برای تنهایی های خودم میسوزه درحالی ک همه فکر میکنن خیلی دورم شلوغه و...

من تنهام

خسته ام

من اینجوری بودنو دوست ندارم و عادت ندارم بهش داره ذره ذره منو اب میکنه ..

اینکه ادم واقعا تنها باشه و عادت کنه به روال زندگیش خیلی فرق داره با اینکه دورت شلوغ باشه و تنها باشی

این دومی از غم خودت برای خودت میمیری ...

و من حس میکنم دیگه ادامه دادن برام سخت شده

کاش ما ادم ها هم دکمه ی خاموش داشتیم !

حس نفرت از خودم تمام منو دربر گرفته ...

کاش تواناییشو داشتم تا برم ...

بزارم برم! برای همیشه ..

 

 

♫♫ خستگیهامو بگیرین ، غم چشمامو بگیرین
دردو از تنم بگیرین ، بذارین برم از اینجا

بذارین برم از اینجا ...
جنگ من با تن تمومه ، بردن و باختن تمومه
بذارین برم از اینجا ، بودن و رفتن تمومه
نمیخوام و نمیتونم ، به لبم رسیده جونم
نزارین اینجا بمونم ، بذارین برم از اینجا
بذارین برم از اینجا ...
خستگی هامو بگیرین ، غم چشمامو بگیرین
دردو از تنم بگیرین ، بذارین برم از اینجا
بذارین برم از اینجا ...
جنگ من با تن تمومه ، بردن و باختن تمومه
بذارین برم از اینجا ، بودن و رفتن تمومه
نمیخوام و نمیتونم ، به لبم رسیده جونم
نزارین اینجا بمونم ، بذارین برم از اینجا
بذارین برم!!!

 

۱۴ دی ۰۱ ، ۰۰:۳۶ ۰ نظر
xrf ...

اون منو بلده!

همش یکی میاد تو ذهنم که نمیدونم کیه

میاد به خوابم و من نمیشناسمش ...

دلم برای اغوشی تنگ شده که یادم نمیاد که توش غرق بودم که حالا اینجور دلتنگم

بوی عطری برام اشناست ...

جدیدا میبینمش ولی نمیشناسمش 

دارم اذیت میشم ... انگار که یک غریبه ی اشناست

من میترسم

تو خواب داشتم عکسشو از حفظ نقاشی میکردم و من حتی اونو نمیشناسم 

اما انگار میشناسم و یادم رفته ...

انگار نمیشناسمش و دلتنگشم ...

یک مدل تیپ ها برام اشنا هستن ...

یکسری خیابونا تو تهران رو برای اولین بار میدیدم ولی انگار خاطراتی اونجا بوده 

من حتی خواب اون رو تو اون خیابانو دیدم

وحشتناکه

من میترسم ...

صدای خنده هاش تو گوشمه ... هم اذیتم میکنه و هم انگار نه !...

وقتی تو ماشین داشتم رد میشدم انگار پشت پنجره دیدمش!

سرم درد میکنه ...

انگار هوامو داره و ... نمیدونم انگار هست و نیست ...

گاهی میترسم دچار توهم شده باشم و باز میترسم

من برای فرار از هرچیزی میرم میخوابم ولی اون حتی تو خوابامم هست ...

منو بلده و این از همه وحشتناک تره !

 

۰۵ دی ۰۱ ، ۰۱:۱۵ ۰ نظر
xrf ...

یک روز من هم بر ان ترس ها غلبه میکنم ...

امروز رفتم تا اهنگ های قدیمی که اونجا بود رو گوش کنم ... دلم اهنگ های قدیمی ام ک هیچوقت دیگه هیچ اهنگی جاشونو نگرفت رو میخواست

اوایل فرار میکردم ازشون ... الان که حرفارو خوندم خندیدم حرفای خودم ...حرفای اونا ...اونا با دوستاشون و ...

جالب بود برام که دیگه خنده دار شدن

اما یهو رسید به یه جاهایی به یه اهنگ هایی یهو یکی از درونم داد زد بسه نرو ... بسهههه... اگر ادامه بدی دیوونه میشی و خیلی یهویی صفحه رو بستم ... خیره شدم ب میز و چند لحظه چشمامو بستم  و فراموش کردم ...

تمرکز کردم و درس رو شروع کردم

فهمیدم که من هنوزم میترسم ... هنوزم فرار میکنم ... هنوز نتونستم فراموششون کنم و چقدر دلم براشون تنگ شده !

 

اما قطعا اونا منو یادشون نیست ... 

این قضیه انگار چیزیه که هک شده تو زندگیم ... اینکه:

همیشه دوستشون داشته باشم و دوست داشته نشم !

دلتنگ بشم و کسی دلتنگم نشه!

به حرفاشون گوش بدم و کسی ب حرفام گوش نده

و ...

 

من همینم:)

میترسم از اینکه کم کم داره برام عادی میشه و عادت!

هنوز اون ته مه های دل و مغزم یه وحدتی هست به نام رفتن ... گاهی پررنگ میشه و لی وقتی دوباره خاموش میشه حتی از قبلش هم کمرنگ تر میشه و این بده !  والبته ترسناک ...

 

من ادم احمق و ترسویی ام ! هنوز ...

 

یه روز به همشون غلبه میکنم و بالاخره میرم ...

۰۲ آبان ۰۱ ، ۲۰:۴۵ ۰ نظر
xrf ...

من از خودم می ترسم

دیشب خواب پدربزرگم رو دیدم و یادمه پیامی رو بهم گفت که به بابام بگم و الان هرکار میکنم یادم نمیاد ... حتما الان به خودش میگه عجب سراغ خنگی رفتم ...

صبح که بیدار شدم 6 حاضر شدم و وچون نوبتمون بود خونه مادربزرگم بخوابیم صبح اونجا بودم داشتم صبحانه میخوردم که مادربزرگم بیدار شد و حس کردم بد نگام کرد ... من چقدر هنوز ازش بدم میاد و تنها حسم بهش ترحمه  و بس!

اگر میرم پیشش اول برای رضای خدا و دوم چون برای بزرگ شدن پدرم ممکنه زحمت کشیده باشه و من هیچ حس دیگه ای بهش ندارم و تمام احترامی که میزارم فقط بخاطر این دو دلیلیه که مامانم بهم یاد داده ...

 

صبح که رسیدم باشگاه خانما داشتن در رابطه با اتفاقات اخیر صحبت میکردن و با ورود من یهو سکوت مطلق شد اونم بحثی ک ب شدت داغ بود چرا؟! چون بخاطر پوششم فکر میکنن اطلاعاتی کوفتی چیزی هستم و این بشدت بهم حس بد داد و با خودم هنگام ورزش وقتی تو اینه به خودم نگاه کردم گفتم پس کی قراره بری؟!! برو ... امسال برو و تمومش کن !

 

دیروز به داداشم پیام دادم که خسته شدم منم میخوام بیام تهران بیام پیش شما و کلی بهم انرزی داد شاید فعلا تنها امیدم اینه ... 

 

چهارشنبه میخوان برن تهران پیش مادربزرگم ولی من نمیتونم درس و مشخ هامو ول کنم ! و از طرفی اگر نرم نمیزارن خونه تنها بمونم به لطف همسایه ی اشغالمون ک گاهی انقد میزنه ک هیچی حالیش نیست احمق ...

و از طرفی اگر برم عقب میمونم و این از برنامم خارجه!

دلمم برای داداشم تنگ شده ...

 

کلافم ولی با انرزی خوب شروع میکنم ...

 

عروسی پسرعمم نزدیکه و خانواده اصرار دارن ب شیک بودن زیاد و خب این وقت میخواد ... 

 

دلم بغل خدارو میخواد !

 

گاهی وقتا میترسم از این حجم زیاد تنهاییم ! و من خیلی از ادما میترسم ... گاهی وقتا میگم اگر بگذره میتونم ادامه بدم؟ من خیلی ترسو ام و ترس اولم از خودمه !

 

 

توکی میشناسی منو روانی ام ... توبیا منو ببر عاشق تبانی ام

از دست دادم تورو دیوونه شدم ! دیگه عصبانی ام ...

یهو چیشد دلت زده شد اونی که میمرد واست بده شد ...

این خونه بی تو ماتم زده شد! چیشد؟

۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۰:۲۶ ۰ نظر
xrf ...

کرونایی که می ارزد به دیدنش^_^

ساعت ۴ صبح

برادرم که یکم این ماه اعزام شد و رفت برای سربازی ...

از دوهفته قبلش وحشتناک سرمون شلوغ بود و کار کردیم و اون رفت و این شلوغی برام ادامه داشت تا دو روز پیش 

جمعه هفتم مرداد رفتیم دیدنش دلم کباب شد انقدر که سوخته بود بچم ...

اما دلم یکم سفت شد 

و بعدش انقدررر دلتنگ بودم که از حرصم هی بهش فحش میدادم و هرکار میکردم و هر ساعت میگذشت با خودم میگفتم یعنی الان داره چکار میکنه .. گرسته اش نباشه ... نکنه حالش بد شده باشه ... نکنه بهش زیادی سخت بگیرن اذیت بشه ....

و امروز ساعت ده و چهل و پنج دقیقه شب رسید  و ما فکر میکردیم قطار ساعت یازده برسه  و یک ربع قبل رفتیم راه اهن ک تو راه یهو دیدم یک ادم کچل یک ساک خیلی بزرگ رو دوششه و داره میره با هول گفتم بابا دور بزن رسیده و وقتی بهش رسیدیم فقط سریع پیاده شدم و دویدم و بغلش کردم و بوسیدمش .اشک ریختم و بوییدمش  و تازه فهمیدم چقدر بیشتر از این حرف ها دلتنگ بودم و تا ساعت یک  خانوادگی شام خوردیم و چای خوردیم گپ زدیم و نشستیم و از اتفاقات روز مره اش برامون گفت ...

و بعدش دیگه اومدیم طبقه بالا و تا همین الان باهم حرف زدیم و دلم اومد سرجاش 

ما دوتا به این معروفیم که با اینکه اختلاف سنی داریم ولی همه بهمون میگن شبیه دوقلو ها هستید انقدر که همه کارامون باهمه و همیشه باهمیم ...

خلاصه که چسبید 

نا گفته نماند مرتیکه کرونا گرفته است و من هم گرفتم :)

گلو دردی که دارم الان خودش گواه ثبت شدن کرونایم هست و البته کمی سردرد 

اونوقت منی ک بشدددت حساس هستم و رعایت میکنم اینگونه شکار شدم 

زیباست:))

کرونایی ک گرفتم میارزه ب اینکه دیدمش ... خوشحالم 

تمام خستگی هامو شست و برد 

براش از روز اول را ک رفت تا به امروز را گفتم و غیبت کردیم و اتفاقات مهم را برایش گفتم و عکس های روزی که برایش اش پشت پا پختیم را نشانش دادم و  اخ ک دلم سبک شد :)

بچه بیهوش شد تا به وسط این متن رسیدم خوابش برد :/

میخواستم پیش او بخوابم نگذاشت و گفت کرونا میگیرم و ادعا دارد که من تلقین میکنم ک من هم گرفتم :|

حالا بیا و ثابت کن 😒

امروز را دوست داشتم

احتمالا روز تولدمم کنار هم باشیم ^_^

سیزدهم مرداد الی بامداد چهاردهم مرداد هزارو چهارصدیک

۱۴ مرداد ۰۱ ، ۰۴:۱۵ ۰ نظر
xrf ...