یک روتین برای روزای عادی زندگی باشه ...

دلم میخواد ...

وقتی از کار کردن خیلی خستم و غروبه آفتابه کارامو تموم کنم و برم لب ساحل دریایی آبی مثل دریای جنوب ...

ترجیحا تو یکی از جزیره هاش ...

بشینم رو یکی از ساحل های سنگی ... اول چشمامو  ببندم و یک نفس عمیق بکشم و وقتی که صدای پرنده ها و موج های دریا دارن بهم آرامش تزریق میکنن  تمام خستگیم در بره و چشمامو باز کنم و یک آهنگ آرامبخش بیکلام بزارم و حتی گاهی اگر حوصلشو داشتم ساز هنگ درام ببرم و خودم شروع کنم به نواختن  و غروب افتاب عزیزم رو تماشا کنم و آرامش رو به تک تک سلول های بدنم هدیه بدم ...

وقتی که تاریک شد یکم آسمونو نگاه کنم و به کل روزم فکر کنم و تصمیم بگیرم برای برنامه ی فردا  ...

بلند بشم و برم تو خونه ی نقلی خودم و شروع کنم تو آشپزخونه ی مجهزم و شروع کنم به غذا درست کردن برای شام  و نهار فردام...

تنهایی بخورم و به خودم و خانوادم فکر کنم ...

تموم که شد فیلمی ببینم یا یک قسمت از سریال مورد علاقم ... 

 و خونمو مرتب کنم و برم بخوابم ...

صبح که بیدار شدم یک یوگای ریز لب ساحل انجام بدم و بیام یک صبحانه ی مفصل و کاملا سالم بخورم ...

وسیله هامو بردارم و برم سر شغل محبوبم :)

 

#رویا

#امید

#آرامش

#آرزو

۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۵۹ ۰ نظر
xrf ...

آدم گریزی یا چی؟!

 امروز به صفحه ام سر زدم و دیدم بعد چند وقت شاید چندسال جواب یک نفر رو داده !

و با خودم به این نتیجه رسیدم احتمالا مثل من هر چند ماهی سر میزنه فقط جواب کسی رو نمیده ...

یهو اومدم بهش پیام بدم اما با خودم گفتم بهش بگم بعد 5.6 سال من الان چکار کردم؟؟ اگر ازم بپرسه در چه حالی ام چی بگم بهش؟؟

و بازم ترس همیشکی و دلیل فرارم اومد سراغم و پشیمون شدم حتی با اینکه میدونم تنها کسی میتونه باشه که کمکم کنه ...

تنها کسیه که وقتی پیشش بودم خود خود واقعیمم و تنها کسی که با فحش میتونه دعوام کنه:))

و تنها کسی که خیییلی راحت حرفامو حرفای واقعی و دلی ام رو بهش میگفتم ...

من خودم گذاشتمش و رفتم و ادم بده من بودم و ترس دومم این بود نکنه اگر بهش پیام بدم جوری باهام سرد برخورد کنه که ناراحت بشم ...

بلایی که خودم سرش اوردم .! خودخوااه ام واقعا ..

البته میدونم که میتونه با معرفت ترین هم باشه! اون کسیه ک سعی کردم با دوستاش دوست باشم و دورا دور حالشو بپرسم بدون اینکه بدونه !

اما الان فکر میکنم اون تنها کسیه که دوست دارم الان باشه و کسی که وقتی موفق شدم بهش بگم !

حس میکنم علائم آدم گریزی در من داره فعال میشه!

۲۸ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۷ ۰ نظر
xrf ...

28فروردین1402

دلم شدیدا میخواد که مجددا با دوستام حرف بزنم ... هرچند که خیلی بدی کردن هرچند که بی معرفت بودن و اذیت کردن ... هرچند که نارو زدن ... ولی من دلم میخواد بازم روزای تولدشون دغدغه اینو داشته باشم که دواده بشه تا پیام تبریکمو براشون ارسال کنم ... حتی اگر اونا اینکارو نکنن ... دوست دارم مثل قبلا احمق باشم و مثل قبلا روز تولدم سیل تبریک باشه و تا شب انقدر چت کنم که نفهمم کی زمان گذشت! 

میدونم اینا اثر نداشتن دوستام تو طولانی مدته ... خب خیلی سخته یکی که خیییلی دورش شلوغ بوده یهو بشه تنهای مطلق :)) اره من یکدفعه تنهای تنها شدم و دقیقا دوستام نیستن ... چرا چندتاشون هستن در حدی که من روز تولدشونو تبریک میگم و اونا هم همینطور ...

ولی درستش اینه که باید زودتر خودمو جمع و جور کنم و صفحه ی جدید زندگیمو باز کنم ان شاالله و دوستایی که باید رو پیدا کنم ...

درستش اینه که دوباره اشتباه نکنم و احمق نباشم ...

دوست هایی رو پیدا کنم که مثل خودم باشن !

و البته بعد از باز شدن صفحه ی جدید زندگی با دوستای قبلی دوباره شروع میکنم ولی سطحی!چون بعضیاشونو دلم نمیاد برای همیشه بزارم کنار ... 

اما احمقانه است بازم ... وقتی کنار گذاشته شدن بزار فراموشت کنن دختر .. تو هم مثل این چند سال وقتی روز تولدشون رسید فقط تو دلت براشون دعای خیر کن و تامام ...

چقدر هنوز دغدغه هام بچگانه است ... میدونم ... دوست دارم از این پوسته درام پرواز کنم و برگ های جدید زندگیمو ورق بزنم ...

9صبح

 

دارم فکر میکنه کاش امسال بشه و ازاد بشم ... 

بدون دغدغه کارامو انجام بدم ... برم بیرون ...

چندروز پیش رفته بودم برای ثبت نام ترمیم معدل تو خیابون چندتا دختر دیدم همسن و سال خودم که چقدر بی دغدغه و با حال خوب بیرونن و کیف میکنن ... حقیقتا دلم خواست!

 

از فردا روتین تر پیش میرم ... 

7وچهل دقیقه غروب

 

فعلا همین

۲۸ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۴۴ ۰ نظر
xrf ...

تونستم مهارش کنم

بله درست بود ...

من تونستم با درس خوندن مهارش کنم:)

تمام تلاشمو میکنم که نیاد سراغم ...

درس خوندن تنها راه نجات یا شاید تنها راه فرار منه ...

از خودم راضی ام که حداقل تونستم اینکارو کنم و بهش فکر نکنم

۲۴ دی ۰۱ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر
xrf ...

انگار دوباره اومده سراغم !

واقعا این تنهایی داره منو اذیت میکنه ...

من ادم ضعیفی هستم

از وابستگی به کسی میترسم و از درد تنهایی هم دارم میمیرم حقیقتا ...

قبلا خانوادم خیلی کنارم بودن

الان چی؟؟

دائم تو یک طبقه جدا زندگی میکنم و گاهی برای شام یا ناهار پیش خانواده ام 

حتی حس میکنم توجه مامان هم کاملا بهم یک هزارم شده ...

با بابا بحثم شده و مکالمه های طولانیمون ک از هر دری بود بود به مکالمه های تک کلمه تبدیل شده ...

مامان هم تازگیا معمولا  هر هفته یا هر دوفته یکبار  دو سه روزی نیست و تهرانه ...

داداشم نیست و حوصله پیامک هم ندارم ...

دوست پیدا میکنم و از ترس وابستگی بلاک که نه ولی نهایت دوری رو میکنم ...

من دارم زجر میکشم و حس بد دارم 

عادت ندارم به این شرایط ! حس میکنم دارم ذره ذره میمیرم ...

شاید اخرین گریه ای که برای خودم و تنهاییم بوده اصلا یادم نیست ...

و من دوباره برگشتم به اون شرایط و دارم گریه میکنم و اما چون درد وابستگی کشیدم اما شاید چون بزرگتر شدم برام سخت تره ... برام سخته بتونم دوباره خودمو از این منجلاب بکشم بیرون ...

اسمش چیه افسردگی؟؟؟نمیدونم ولی دوباره برگشته منتها فرقش اینه که اون زمان دورم پر بود از دوستای رنگا رنگ و من بهشون وابسته بودم و اونا کمکم کردن و یا لاقل بهتره بگم کسی رو داشتم باهاش حرف بزنم 

اما الان ! حقیقتا هیچکس نیست ... با اینکه گریه میکنم اما بغض داره خفم میکنه 

همش با خودم میگم میتونم دوباره خودم از پسش بربیام؟؟؟

حالم خیلی بده ... دلم میخواد برم بیرون یا کلا برم؟

من اصلا حالم خوب نیست و نمیتونم خودم جم و جور کنم ...

نمیدونم ایا بعدا هستم که برگردم و اگر اینا رو دیدم بگم ایول تونستی؟؟؟

خدا هم انگار مارو گذاشته تو بلک لیستش !

شاید خودمو با درس زیاد مشغول کنم بشه ... 

باز خداروشکر اینجا هست ... دلم به خاطر اینهمه بدبختی خودم میسوزه ! کارم به کجا کشیده؟

با درس مشغول میشم و میام و اینجا مینویسم که تونستم ...

من لازم دارم ک برم که دور بشم ..

داداش یه مدت گیر داده بود ک زبانمو تقویت کنم و برم سراغ ازمون ایتالیا!

چند روز پیش با یک نفر اشنا شدم بچه ی خوبی بود میخواد ب زودی بره ایتالیا ...

به شوخی میگفت بیا بریم ... منم مسخره بازی دراوردم 

اما اگر صادق باشم دلم میخواست:)

دختره ی خر...

دوسش داشتم بچه ی خوبی بود و روحیاتش برای رفاقت با من خوب بود اما من باز ترسیدم و ادامه ندادم و من حتی میترسم از این ترس ...

من حتی میترسم که چند وقت دیگه به همین منوال پیش برم تو یک گوشه از اتاق تیمارستان وقتی پاهام جمعه تو دستام دارم زندگی میکنم !وحشتناکه اما ن ب اندازه ی حال الانم ...

حداقل اونجوری تکلیفم با خودم مشخصه 

 

۲۲ دی ۰۱ ، ۱۶:۲۲ ۰ نظر
xrf ...